غزلی ناب از صائب تبریزی:
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشتر است
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نباید به نظر حسن لطیفی که توراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
دیدهای را که نمیشد ز تماشای تو سیر
بیتماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش از آن است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن
صائب تبریزی
غزل بی نظیر مولانا:
هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان، بیحد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود، یا همه آوازه شود
هر که شُدت حلقهی در، زود برد حقهی زر
خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او، گوهر گوینده شود
خاک چه دانست که او، غمزهی غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بیمدد لعل لبت
بی تو اگر سرخ بود، از اثر غازه شود
ناقهی صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژدهی تو، اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمُش، ور خمشی تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود، باز جگرسازه شود
مولانا
غزل حافظ شیرازی:
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
ادامه مطلب ...الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کآخر صبا زآن طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
حافظ
غزل فوقالعاده زیبای سعدی-خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست:
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
ادامه مطلب ...شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وآن هم عظیم سوگند است ادامه مطلب ...
یکی از بهترین و دلنشینترین غزل های سعدی شیرین سخن:
متناسباند و موزون، حرکات دلفریبت
متوجه است با ما، سخنان بی حسیبت
چو نمیتوان صبوری ستمت کشم ضروری
مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت
اگرم تو خصم باشی، نروم ز پیش تیرت
وگرم تو سیل باشی، نگریزم از نشیبت
به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت
اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی
نه چنان که بنده باشم، همه عمر در رکیبت
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت ادامه مطلب ...